بنی آدم در خانواده متولد میشود، پدر و مادر برای بزرگ کردن و به ثمر رسانیدن وی از هیچ کوششی دریغ نمیورزند، هر گونه رنج و سختی و محرومیتی را به جان میخرند تا فرزندشان که امتدادِ وجودیِ آنان است بتواند مسیر حیات را به سلامت طی کند. پس از گذشت روزگاری، او باید مستقل شود. این ذاتِ حیاتِ آدمیست. فرزندانِ دیروز مردان و زنان آیندهاند، طفلانِ امروز، والدین فردایند. به این ترتیب خانوادهای جدید بوجود میآید. بنا به رسمِ آفرینش مرد جوان در خارج از محیط خانه و بانوی جوان که منشأ نور و آرامش است، در اندرون منزل سرگرم تکاپو میگردند. حاصل این تلاش، تأمین سرپناه، خوراک و پوشاک برای ادامه جریانِ دائمیِ حیاتِ طبیعیِ محض است. پس از لختی با پیوستن فرزندان به کاروان حیات دنیا، بر تلاش و تمرکزِ مرد و زن جوان افزوده میگردد، تا فرزند...
این تصویری حقیقی از فرآیند زندگی آدمی بر این خاکدان است؛ ولی... درست است که فرزند انسان در ابتدا هیچ نمیداند ولی رفته رفته با تکامل یافتن وجودش، زندگی برای او چیز عجیبی مینماید... او از خود میپرسد: این تلاش پدر و مادر برای چیست؟! آیا همه این تکاپوها برای این است که من نیز به سنین بلوغ و رشد رسیده، مستقل گشته و صاحب همسر و فرزند شوم ... تا نسل بشر منقرض نگردد؟!
این کیهان شگفتانگیز که آدمی تا توانسته و میتواند آن را به تسخیر خود درآورده و از آن بهرهها میبرد، برای چه بوجود آمده است؟
انسان... این موجود پیچیده و شگفت از کجا بوجود آمده و برای چه؟
این پدیده بسیار رمزآلود که نام آن حیات است، آیا صرفا برای آن پدید آمده که صاحبان آن (موجودات زنده و از جمله آدمی) برای رفع و ارضاء امیال مختلف خویش بکوشند و از دیگر موجودات و پدیدهها به نفع خویش استفاده کرده و با تناسل نسل خویش را حفظ کنند؟
آیا هدف از این همه پیچیدگی، دقت و ظرافت که در پدیدهها میبینیم، صرفاً ادامه یافتن و بهرمند شدن انسان است؟ آدمی کیست؟ آدمی چیست؟ به کجا روان است؟
... اینها سوالات ساده و اولیهای هستند که برای هر انسانی که اندکی به ندای درونی خویش گوش فرا دهد، ایجاد میشود و شخص عاقل نمیتواند بی اختیار و بدون توجه از کنار آنها بگذرد... نمیتوان آن ندای درونی را خاموش کرد...
شاید برای بسیاری از انسانها هم مانند من، بی توجهی به این ندای درونی، عذابی درونی در پی داشته باشد...
در اندرون منِ خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
توجه به این پرسشهاست که آدمی را بیدار میکند، رفته رفته انسان متوجه میشود که با دیگر موجودات زنده عالم تفاوت اساسی دارد. آدمی صاحب عقل است که بوسیله آن میتواند دایره معلوماتش را به سوی بینهایت توسعه دهد؛ و انسان صاحب اراده است و اختیار... او درمیابد که خواستههایش در دایره نیازهای طبیعی محدود نمیشود.... مگر میتوان بدون پاسخ دادن به این سوالات اولیه و مهم زندگانی را ادامه داد؟ شاید زندگی را باید صرف پاسخ دادن به آنها نمود! شاید راست گفته است آن حکیمِ دوستدارمعرفت: زندگی بررسی نشده ارزش زیستن ندارد!
گمان میکنم مهمترین و نخستین گام این باشد که این ضمیرِ در فغان و در غوغا را خاموش نسازیم، که با خاموش شدن آن در حیاتِ طبیعیِ محض غرق خواهیم شد... و آنگاه دیگر میان ما و دیگر صاحبانِ حیات چه تمایزی میتوان قائل شد؟!